چرا اینک که می شود نمی خواهی

چرا اینک که می‌شود نمی‌خواهی …؟

یادت هست چه بسیار می‌خواستی و نمی‌شد چرا اینک که می‌شود نمی‌خواهی … راستی خودت را به بازی روزگار خنده نمی‌گیرد که چون توان داری، بی‌خردی و چون خردمندی، ناتوان … آیا نمی‌خواهی این معادله رنج‌آور را پایان دهی … فکر نمی‌کنی دیر می‌شود … فکر نمی‌کنی دور می‌شوی … رنج بیداری مگر چقدر است که هماره خماری خواب می‌جویی … یادت هست که پیش از این گاهی از بیداری چنان خرسند بودی که دوامش می‌خواستی … چرا اینک که تو را خواب نمی‌آید، بیدار نمی‌مانی … گاه سحر نزدیک است چرا نزدیک نمی‌آیی … چرا خاطره تلخ کهنگی را هر روز تازه می‌کنی … چرا تازه نمی‌شوی … سخن با تو بسیار است چرا نمی‌شنوی … دوا برای تو کم نیست چرا نمی‌جویی … منتظر چه هستی … در انتظار  که هستی … چرا همیشه چون کودکان در جستجوی ترحمی … چرا خودت پیش نمی‌آیی و سهم خویش نمی‌طلبی … وقتی خودت برای خودت دل نسوزی … وقتی تنهایی‌ات را با او نه همراهی … وقتی فرصت‌های اهدایی را مفت می‌فروشی و حتی به جای آن نفرت و نخوت می‌خری … وقتی همه چیز داری و خود را نیازمنـد ترحم نیازمنـدان می‌بینی … وقتی به دست خود شیرینی نجوا به شیرین‌نمای اشتـها وامی‌گذاری … وقتی دورناشدنی را دور می‌خواهی و طماع تقرب را نزدیک می‌کشی … دیگر چه جای شکوه و گلایه چون تویی را … دیگر چه سود از شنیدن نای و نوایت … داشته‌هایت را دریاب و از بی‌خودی رها باش که گاه انتخاب بس کوتاه است …

دست‌نوشته‌های استاد صبوحی
ارسال برای دیگران
نظرات

۳ دیدگاه. جدید

  • عالی، زیبا و دلنشین
    به امید بیداری همه

    بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
    بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
    ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
    کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
    بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
    باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
    گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
    آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
    وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
    وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
    در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
    آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
    این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
    من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
    یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
    دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
    والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
    آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
    زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
    شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
    جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
    آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
    زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
    آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
    گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
    مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
    دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
    گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
    گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
    هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
    کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

    پاسخ
  • صدیقه لشکری
    ۲۶ شهریور ۱۳۹۵ ۱۵:۴۷

    سلام بسیار صحبت های استاد شیرین و دل نشین است با اینکه حافظ قران هستم و حافظ حکمتهای نهج البلاغه و دروس دینی را تا حد دکترا خونده ام جذابیت قران را بدست نیاوردم تا اینکه تدریس تدبری استاد را شنیدم فهمیدم هنوز هیچ از قران نمیدونم و چقد قران را دلنشین تدریس می کنند

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت را پر کنید
این قسمت را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

keyboard_arrow_up